ترکه تو یه شب برف و بورانی داشته از سر زمین برمیگشته خونه، یهو میبینه یجا کوه ریزش کرده، یه قطار هم داره ازون دور میاد! خلاصه جنگی لباساشو درمیاره و آتیش میزنه، میره اون جلو وامیسته. راننده قطاره هم که آتیشو میبینه میزنه رو ترمز و قطار وا میسته. همچین که قطار واستاد، ترکه یه نارنجک درمیاره، میندازه زیر قطار، چهل پنجاه نفر آدم لت و پار میشن! خلاصه اونو رو میگیرن میبیرن بازجویی، اونجا بازجو بهش میتوپه که: مرتیکه خر! نه به اون لباس آتیش زدنت، نه به اون نارنجک انداختنت! آخه تو چه مرگت بود؟! طرف میزنه زیر گریه، میگه: جناب سروان به خدا من از بچگی این دهقان فداکار و حسین فهمیده رو قاطی میکردم
0 نظرات:
ارسال یک نظر